ایلیاایلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

ایلیا همه زندگی ام...

عروسی

1391/11/7 11:55
نویسنده : مامان ایلیا
178 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم من الان سرکارم و تو خونه هستی گفتی امروز نمیرم مهد و میخوام کارتون ببینم  چون هوا هم خیلی سرده دیدم پیشنهاد تو معقول تره

چهارشنبه گذشته حنابندون پسر عمه بابا (محمد) بودکه به تو خیلی خوش گذشت و بالاخره فشفشه ات را که از عروسی دایی سعید مونده بود راروشن کردی

این دو شب با شایان همش دنبال چوب بودی(حفظ اصالت کردید) آخر شب حنابندون که باباچوب رو ازت گرفت کلی گریه کردی که میخواستم نگهش دارم واسه فردا شب..!!!تعجب

فرداش هم که تا ظهر خوابیدی من که از سر کار اومدم دیدم خوابی وبعدش که بیدار شدی گفتی مامان امروزجمعه هست گفتم نه چطور ..؟گفتی چرا خونه موندی!!!!!!!!!!قهقهه

بعد که فهمیدی همش خواب بودی کلی تعجب!!! شب هم که رفتیم عروسی از ماجرای آب خواستنت از باباجون هم کلی خندیدیم ( بابا

تو آخر شب رفتی خونه عمه جون(مبینا) و دیروزعصر برگشتی

عزیزم دوست دارمماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)