ایلیاایلیا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

ایلیا همه زندگی ام...

عروسی

سلام عزیز دلم من الان سرکارم و تو خونه هستی گفتی امروز نمیرم مهد و میخوام کارتون ببینم  چون هوا هم خیلی سرده دیدم پیشنهاد تو معقول تره چهارشنبه گذشته حنابندون پسر عمه بابا (محمد) بودکه به تو خیلی خوش گذشت و بالاخره فشفشه ات را که از عروسی دایی سعید مونده بود راروشن کردی این دو شب با شایان همش دنبال چوب بودی(حفظ اصالت کردید) آخر شب حنابندون که باباچوب رو ازت گرفت کلی گریه کردی که میخواستم نگهش دارم واسه فردا شب..!!! فرداش هم که تا ظهر خوابیدی من که از سر کار اومدم دیدم خوابی وبعدش که بیدار شدی گفتی مامان امروزجمعه هست گفتم نه چطور ..؟گفتی چرا خونه موندی!!!!!!!!!! بعد که فهمیدی همش خواب بودی کلی تعجب!!! شب هم که رفتیم عروسی از م...
7 بهمن 1391

آرایشگاه

سلام عزیزی من دیروز بعد از مدتها با هم رفتیم آرایشگاه  و موهاتو کوتاه کردی دیگه خیلی هپلی شده بودی خیلی پسر گلی  بودی عزیزممممممم مثل یه آقا آروم نشستی و هیچی نگفتی گاهی که ماشین به گردنت می خورد قلقلکت می شد و بلند بلند میخندیدی فدات بشم...... بعدش هم اومدیم عکاسی و اینم عکست ...
5 بهمن 1391

خواب ایلیا

  امروز صبح که من میخولستم بیام سر کار عصر امروز ایلیادرعکاسی میخواد بره تولد بهناز ولی هنوز مامان جون نیومده دنبالش ...
27 دی 1391

بازی من و ایلیا جونم ...

دیشب کلی با هم بازی کردیم ایده بازی از تو بود هر کدوم چند تا توپ داشتیم که باید میچیدیم روی زمین و نشونه میگرفتیم و  باید به توپ دیگری می زدیم  وشما امتیاز می شمردی که نتیجه ها خیلی بامزه بود مثلا  4   5   1   یا 2  6  0   همه را 3 تایی میگفتی بعدش هم با هم نقاشی کشیدیم  ...
26 دی 1391

,وقتی نیستی

سلام وروجک من .... از دیروز تا حالا رفتی خونه مامان جون با اینکه اولین بار نیست که میری و بیشتر از اینا هم موندی بد جوری دلم واست تنگ شده  سه سالگی ایلیا جونم ...
25 دی 1391

باغ

عصر جمعه تصمیم گرفتیم که با با چند تا از جوونای فامیل به  باغ  بریم و شب بمونیم  اول تصمیم گرفتیم بچه ها را نبریم چون خیلی سرد بود اما از اونجایی که تو عاشق باغ رفتنی اونم با دوستات دلم نیومد که نبرمت و رفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت شما هم که پا به پای م اتا ساعت 4 صبح بیدار بودی و فرداش هم کلی با علی و شایان خوش گذروندید و برای اولین بار اصلا با هم دعوا نکردید که البته علتش رو زود فهمیدیم آخه مبینا نبود ....   اینم یه عکس سه نفره از شما ...
24 دی 1391

برنامه روزانه ایلیا

ایلیای عزیزم سلام  امروز میخوام  یه کم  باهات حرف بزنم  من الان  تو عکاسی هستم و  تو خونه  پیش مادر جون صبح که اومدم خواب بودی قرار بود امروز بری مهدکودک ولی دلم نیومد بیدارت کنم وقتی از خواب بیدار میشی خودت میری دستشویی و دست و صورتت را میشوری لباسهت رو عوض میکنی و میری پایین و  بازی میکنی (معمولا با بابا جون) بضی وقت ها هم با باباجون برنامه دارید مثل رفتن به خونه بی بی و  یا پارک و... تا  من و بابا بیایم الهی فدات  بشم که اینقدر مستقلی دیماه91 ظهر هم من بابا بعد از ناهار استراحت که تو معمولا کارتون تماشا میکنی بعد از ظهر که ما دوباره میخوایم بریم سرکار تو هم استراحت میکنی گاهی...
20 دی 1391