ایلیاایلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

ایلیا همه زندگی ام...

معجون و موی پا

دیشب یک معجون از اونایی که قبلا هم  واسه امیر محمد درست کرده بودی درست کردی اینبار واسه دایی آرمان ترکیباتش هم که : آب - نمک - فلفل - زرد جوبه - شکر - شیر - روغن - مغز گردو  و .... نمیدونم چرا اینقدر با امیرمحمد بدی! بعدش هم از بابا پرسیدی بابا  کی انگشت پای من مو در میاره و بابا هم گفت وقتی بزرگ شدی و ناراحت شدی با گریه گفتی چرا ؟؟!!! من نمیخوام ...انگشت  پاهام مو در بیاره انگشتای خودت مو نداره و ... دیگه بابا کم آورد .... اینم نقاشی که واسه من کشیدی ...
13 دی 1391

حرف های قلمبه

این روزا عادت کردی زود سر هر چیزی قهر میکنی و مدام ناز و عشوه و هر جی که من و بابا بیشتر منت کشی کنیم شما بدتر امروز که سر ناهار خوردن قهرکردی ( وای ایلیا من همش با شما مشکل غذا خوردن دارم دنبال بهونه میگردی که غذاتو نخوری و خوب بلدی بهونه پیدا کنی) منم سریع سفره را جمع کردم و تو که شوکه شده بودی که این دفعه زیاد نازتو نکشیدیم با بغض به من گفتی مامان بابا ناراحتم کرد ولی من از شما توقع نداشتم! دیگه نتوستم خودمو کنترل کنم و هزار تا بوس ......... 3/5 سالگی ایلیا ...
12 دی 1391

از گذشته1 (تولد)

سلام... 19 آبان 87 دردهایم کم کم شروع میشد همراه با  اشتیاق و دلشوره وسایلمو آماده کردم و با بابا و مامان جون و مادر و عمه مامان به بیمارستان رفتیم هرچه از درد آن روز بگم کمه چند ساعت درد کشیدم و باباخره تو در ساعت 2 بامداد 20 آبان که مصادف با تولد امام رضابود بدنیا اومدی .لحظه ای که تو رو دیدم قشنگترین لحظه زندگیم بود ...... دوست دارم...... ...
12 دی 1391

مهد کودک

بهت میگم ایلیا پاشو آماده شو بریم میگی مامان اعصابمو خرد نکن میخوام خونه بمونم کارتون ببینم فیلمی داریم با مهد رفتن تو ! دو سالگی که گذاشتمت مهد بعد از نیم ساعت مدیر مهد تماس گرفت که بیا ببرش آروم نمیشه. کل مهد رو بهم ریخته بودی. بیچاره ها مجبور شده بودند درحیاط رو قفل کنند صدای تو هم کوچه رو برداشته بود...گریه با التماس...تو رو به خدا می خوام برم پیش مامانم ... من خودم بلدم برم عکاسی مامانم سه سالگی بازم همون مهد من میخوام برم (با گریه و التماس) کار مامانم دارم وقتی اومدم و آوردمت بعد از کلی فکر کردن و نقشه کشیدن گفتی من دستشویی داشتم و دستشویی آنجا رو دوست ندارم منو ببر یه مهد دیگه ! من ساده تو رو بردم یه مهد دیگه تا دیدی گفتی ایجا...
12 دی 1391

از گذشته2 (بیمارستان)

2 روز بعد از مرخص شدنت دچار زردی شدی و 2 روز هم در بیمارستان بستری شدی اونروزا خیلی بهم سخت گذشت ولی خدا رو شکر کم کم خوب شدی موقع مرخص شدنت یه بارون خیلی قشنگ میبارید که هیچ وقت یادم نمیره... اینم عکست تو بیمارستان با اون ژستت! ...
11 دی 1391